خنده ی با چاشنی |
||||||||||||||||||||||||||
چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, :: :: نويسنده : مجتبی
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن. بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!
بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است. نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||
![]() |